محل لوگو

درون گرايي و برون گرايي


درون گرايي و برون گرايي

نام فایل : درون گرايي و برون گرايي

فرمت : .doc

تعداد صفحه/اسلاید : 25

حجم : 232 کیلوبایت


بابک پرهام
 
کشاکش درون‌گرايي جهان‌ستيز
و برون‌گرايي جهان‌آميز در تاريخ ايران
 
در احوال اجتماعي اقوام دو نگره‌ي برون‌گرايي و جهان‌آميزي از يک سو، و درون‌گراييِ خودبين و جهان‌ستيز از سوي ديگر، مي‌توانند درشکل و محتوايِ رفتار فردي و اجتماعي تعيين کننده باشند. بدينسان در تاريخ شکل‌گيري و رشد تمدن‌ها، با تقابل دو نيروي متضاد روبرو خواهيم بود: نيروهاي باز و آميزش‌جو در برابر نيروهاي بسته و خود‌گرا. بر پايه‌ي همين منطق در فلات ايران، مانند بسياري ديگر ازسرزمين‌هاي مهاجرپذير، از تشکيل اولين امپراطوري جهانشمولِ باستاني (هخامنشيان) تا ظهور حکومت‌هاي ايلخانان مغول و سپس شکل‌گيري سلسله‌ي خودگرايِ شيعيان صفوي، کشاکشِ اين دو نگره‌ي ذهني در نقش آفرينيِ فرهنگ ايرانيان از عوامل سرنوشت‌ساز بوده است.
***
خصلت جهان‌گرا و جهان‌جوي ايرانيان که ترکيبي بود از ريشه‌هاي کهن در عصر جهانگيري‌هاي باستان و ره‌آورد مهاجرت‌هاي قومي پس از سقوط دولت ساساني از قرن يکم تا پنجم خورشيدي، سرانجام در قرن دهم خورشيدي پس از نبرد معروف شاه اسماعيل و تاسيس سلسله‌ي صفوي، که از يک سوي شعله‌ي نوزايش سياسي ـ کشوري ايرانيان بود و از سوي ديگر خاکسترِ يک خاموشيِ فرهنگي ـ تمدني، در يک خواب تاريخي اندر غلطيد. چهره‌هايي چون ملاصدرا هم نتوانستند از اين خاکستر شعله‌اي برافروزانند. اين خاموشي و خواب فرهنگي که نتيجه‌ي خودگرايي ايرانيان در عصر صفوي بود سپس با بيشتر از يک سده خاموشي و بي‌لياقتي سياسي قاجارها تکميل شد و شرايط يک بحران کامل تمدني را در يک دو راهي تاريخي براي ايرانيان به وجود آورد: نوزايش تمدني در برابر از هم‌گسيختگي تمدني. ايران ذاتا و اصالتا يک سرزمين و تمدن مهاجرپذير است؛ زبان فارسي بهترين شاهد اين پديده‌ي تاريخي است. زبان فارسي، مانند انگليسي نزد مهاجران اروپايي در آمريکاي شمالي، گشوده‌ترين واقعيت فرهنگي از ميان رودان تا ورارود بوده و همچنان هست؛ شاهنامه‌ي فردوسي و ديگر آثار ادب فارسي مانند ديوان سعدي‌، مثنوي‌هاي مولانا و نظامي گواهان تاريخي اين واقعيت‌اند که روح ايراني در طول چندين قرن از برخورد ميان انواع تمدن‌ها هم سوخت فرهنگي گرفته و هم انرژي مدني توليد کرده است. تمدن ايراني از خراسان بزرگ تا دجله و فرات و تا يونان و بندر اسکندريه، درِ گزينش را بر هيچ قوم و آييني نبست. از کوچه و بازار بلخ و مدارس نيشابور تا بازار و دربار خلافت در بغداد زبان فارسي جوهر فرهنگي گرفت و متون ادبي و علمي توليد کرد. (1) و واقعيت تاريخي اين است که هويت يا آنچه ما جوهره‌ي تمدني ايرانيان و نه پارسيان مي‌دانيم درطول دويست سال در قرن چهارم و پنجم خورشيدي محتواي بيدار و شکل زنده‌ي خود را ساخت. ايراني امروز بدون بنيادهاي فرهنگي که ميراث اين دو سده هستند نخواهد توانست به نوزايش توأمان خود (دولت ـ ملت) جايگاهي تمدني ببخشد. اين به معناي بازگشت به ريشه‌هاي کهن نيست بلکه مقصود از آن برخورد اومانيستي و عالمانه با اين ريشه‌هاي اشتراک روحاني است که روش‌هاي بحثي و ذوقِ گفتاري را نزد ايراني مدرن خواهد کرد و قابليت پذيرش علمي او را هرچه بيشتر گشوده و وسيع. به ويژه که از چهار قرن پيش به اين سوي تسلط سياسي بنيادهاي غيرعلمي در فرهنگ ايراني يک سد تمدني در برابر حرکت تاريخ در اين سرزمين ايجاد کرده است.
تشيع سياسي صفوي مانند تسلط زرتشتيان اواخر عصر ساساني گشودگي فرهنگي را يگان يگان محدود کرد و اعضاي روح ايراني را هر چه بيشتر نسبت به يکديگر منزوي ساخت. در نتيجه از يک سوي تحقق بالنده‌ي آن چيزي که به زبان هگلي روح قومي خوانده مي‌شود به تاخير افتاد، ضمن آن که از سوي ديگر، احساس ضرورت چنين تحققي در همان اعضاي از هم منزوي به صورت آرمان بيدار ماند.
با ورود حکمت علمي ـ تجربي از غرب و آشنايي و آميزش رواني دستاوردهاي آن با ميراث عقل‌گرايان و حکيمان ايراني پس از اقدامات اميرکبير و سپس کوشش‌هاي بنيادين نسل اول و دوم روشنفکران مشروطه اندک اندک، شرايطي فراهم شد که آن روح خودگراي جهان‌ستيز برخاسته از تشيع صفوي تا حدودي پس زده شود. خودگرايان درباري و مذهبي با وجود نفوذ فرهنگي‌شان در ميان مردم کوچه و بازار و به رغم تمام اقدامات ارتجاعي‌شان نتوانستند با جريان و جنبشِ اولين رويکردهاي مدرنيته‌ي ايراني‌ها که دراعلاميه‌ي مشروطيت و تشکيل دولت ملي تاريخيت يافت مقابله کنند. مشروطه‌ي ايراني مانند فدراليسم آمريکايي، وراي يک بحث فکري براي توجيه درون‌گرايي قومي، گفتار ناتمام يک ذائقه‌ي قومي در جهت اعمال يک روحيه‌ي برون‌گرا بود. مشروطه‌خواهان، چنانکه بعضي گمان مي‌کنند، مقلد فکريِ ايدئولوژي آتاترکي نبودند؛ بلکه آنها مجريان يک گشودگي روحي با هدف پاسخگويي به نيازهاي تفکر تجربي بودند. براي آنها مدرنيته چه در غرب و چه در شرق جغرافيايي و اجتماعي
يک
مفهوم
فلسفي
داشت. زيرا آنها به مقدمه‌ي روانشناختي اين نگرش که مدرنيته به عنوان يک
دستاورد انساني محصول تجربه‌هاي دوران‌هاي تاريخ بشر
است و در نتيجه هضم قومي و موضعيِ آن نزد فرهنگ‌هاي متفاوت بوميِ غرب يا شرق بدون يک برون‌گرايي جهان‌آميز غيرممکن است پي‌برده بودند. در حالي که مشکل امروز ما با روشنفکران يا به بيان واقع‌گرايانه‌تر با عقل‌گرايانِ همچنان خودگراي، روحيه‌ي مذهب‌ستيزي يا صوفي‌گري پوپوليستي آنهاست. اين طور به نظر مي‌رسد که براي آنها گفتار عرفي‌گرايي دستاوردي است که با مباحث دين‌ستيزي اجتماعي يا جهان‌ستيزي اجتماعي به دست مي‌آيد. شايد به اين دليل که اين عقل گرايانِ در خود منزوي هنوز نتوانسته‌اند فرديت و جامعيت را به مفهوم روح قومي در فلسفه‌ي هگلي، يا به معني ساختار قومي در انديشه‌هاي مونتسکيو، دريابند. گويي هنوز بخش مهمي از روشنفکران و نخبگان سياسي ايران برون‌گرايي جهان‌آميز و درون‌گرايي جهان‌ستيز را در فرهنگ و تاريخ انديشه در ايران شناسايي نکرده‌اند و به همين دليل شناخت اينان از فلسفه‌ي کلاسيک و انديشه‌هاي متفکران عصر مدرنيته در غرب اغلب محدود به برداشت‌هاي سطحي است.
***
اگر از همين زاويه‌ي ديد انتقادي به تاريخ آمريکا نظري بيفکنيم، به نتايجي مشابه خواهيم رسيد و خواهيم ديد که مدرنيزاسيون سرمايه‌داري نزد آمريکاييان برخلاف مدرنيزاسيون کلنيال در اروپا و مدرنيزاسيون قبيله‌اي در شرق، ماوراي ميراثِ درون‌گراي شرق و غرب، قابليت جهان‌آميز نيروهاي برون‌گرا يا به بيان ساده‌ترتحرک سازنده‌ي تمدن‌ها را در نظر دارد. اين حقيقتي است که براي نوعي از "روشنفکران" که در بالا بدان اشاره کرديم قابل تشخيص نيست. بنابراين اينان اين نکته را که امروز امپراطوري آمريکا قدرت‌هايي را دشمن اصلي خود مي‌داند که در برابر چنين نگرشي قرار بگيرند هنوز به عنوان يک حرکت طبيعي تاريخ نپذيرفته‌اند. پس در چنين شرايطي کاملا قابل پيش‌بيني خواهد بود که حکومت مغاني به دليل ضعف‌هاي ارزشي و فکري فراوان در برابر امپراطوري آمريکا بکوشد از خصوصيت درون گراييِ جهان‌ستيز "روشنفکران"ِ با خويش نا آشنايِ ملي ـ مذهبي در جهت ياغي‌گرايي ايلي ـ ديني و مقاصد انسان ستيزش بهره‌مند بشود و به زبان رهبر "معظم‌اش" «انقلابش را با موشک‌هاي ميانبرد مجهز به کلاهک هسته‌اي صادر بکند» و اين ياغي‌گري را هم با همان زبان روشنفکري ملي مذهبي در شرق نامه‌هاي خودگرايش حق طبيعي مردم بداند. به همين دليل خاص از ميان انبوه کشورهاي اسلامي که تفکر يا احساسات آمريکايي ستيزي در آنها جايگاه عمومي، بنيادين و گسترده‌اي دارد روان‌شناسان آمريکايي جمهوري اسلامي را دشمن اصلي تشخيص دادند. و اين به خاطر اين واقعيت است که آمريکاستيزي که نمونه‌اي از روحيه‌ي خودگرا است در ايران با آن که هيچ پايگاهي ميان عموم و بويژه جوان‌ها و بانوان ندارد ولي همچنان ميان بخش مهمي از نخبگان و بخصوص روشنفکران، اساتيد، روزنامه‌نگاران و سياستمداران، يعني عناصر ظاهرا متجدد جامعه‌ي ايراني‌، يک منبع انديشه و گفتار است؛ پس گه‌گاه مي‌تواند با تکيه به امکانات مدرنيزاسيون اجتماعي (مطبوعات) و اقتصادي (درآمدِ نفت) ياغي‌گري بکند بخصوص هنگامي که از کمک و حمايت ساختارهاي مدرن جهاني (دول و بازار اروپايي) هم برخوردار باشد. مدرنيزاسيونِ حکومت مغاني در ذات خود مهاجر پذيرِ جهانگير و مهاجرت‌گرايِ جهان‌دوست نيست بلکه خودگرا و ياغي است. زيرا هم حکومتش و هم اکثر عناصر "روشنفکرش" اراده‌ي هضم رواني ـ فکري مدرنيته در مقياس تجربي ـ تراژيک حرکت تاريخ را نداشته‌اند و هنوز هم ندارند. سرراست و بدون لکنت زبان بايد گفت: اين نوع "روشنفکري" از نخبگان مطبوعاتي و سياسي تا فرهيختگان دانشگاهي‌اش فرق چنداني با زهد سياسي و اجتماعي قاجار ندارد. زيرا به دليل خودگرايي و در نتيجه ناخويشتني اين روشنفکري است که در
انيران
امروز نه به معناي واقعي اسلام ديانت مي‌کند، (اگر نه ديوارهاي تشيع علوي و صفوي با آجرِ جمهوري کاشيکاري حکومتي نمي‌شد)؛ نه جمهوري واقعيتي است، زيرا جمهوريت متکي به فضيلت انساني و زميني است؛ و نه يک پادشاه نماد حکومت مشروطه است، (چون اگر بود مغ شاهنشاهي نمي‌کرد). اين معجون نافرمانروا و نافرمانبردار به زبان حکيمانه «نه ملت دارد نه دولت». کشورداري در عين اينکه يک مفهوم نوين نيست و يک واقعيت متحرک تاريخ بشر است ذهنيت حرکات‌اش مي‌تواند با از هم گسستن مرزهاي منطقي ميان مقدساتِ ايمان آسماني (دين، مذهب، آيين) و دست آوردهايِ حکمت زميني (پول نفت، فنآوري هسته‌اي و موشکي) در همين قرن بيست و يکم، خرافه‌پرست، منزوي و ياغي بشود يا از همان قرن شانزدهم با رعايت همان خطوط و حدود منطقي و مصلحتي ميان ايمان آسماني و حکمتِ تجربي، تا به امروز، مشوق علوم معرفتي و صنايع روي زمين باقي بماند. يکي، با نيت تخريبِ همين کره‌ي خاکي، با عقل سرخش جهان‌ستيزي مي‌کند و ديگري با عقل تاريخي‌اش آن سوي مدار زمين جهانگيري.
براساس همين مشاهده‌ي ساده‌روي صفحات تاريخ و برداشت عقلاني از آن، کشاکش و آميزش تمدن‌هاي باز و مهاجرپذير با تمدن‌هاي بسته و ياغي يک واقعيت نوين نيست. به بيان ساده‌تر چنين پديده‌اي فقط خاص عصر مدرن نيست. حملات ايراني‌هاي مهاجرپذير در دوران داريوش و خشايارشاه به شمال يونان نيز در قالب ديدگاهي مشابه مي‌گنجد. زيرا رهبران بسته و خودگراي يوناني با اينکه از لحاظ قدرت سياسي ـ نظامي هم رديف با ايرانيان نبودند ولي نفوذ آنها در جنوب يونان و کمک‌هاي آنها به آشوب در اين منطقه و حمايت آنها از قبايل وحشي شمال امپراطوري ايران، آنها را براي هخامنشيان تبديل به يک دشمنِ ياغي کرده بود. تا به امروز برداشت از تاريخ هردوت يک طرفه و ناقص بوده است و بسياري از مورخان کوشيده‌اند مجموع قبايل يوناني را يک مجموعه‌ي باز ارائه بدهند و ايرانيان را مهاجمِ ياغي. در حالي که در خود سند هرودوت شواهدي آشکار هست که اين نظريه را رد مي‌کند و برپايه‌ي آنها بايد حمله‌ي هخامنشيان وراسويِ مرزهاي طبيعي امپراطوري به شمال يونان را نه براي تهاجم به سرزمين‌هاي دور از امپراطوري که براي امنيت بخشيدن به مرزهاي شمالي تشخيص داد. (2) ارزش‌هاي دوران‌ساز تاريخ (نه دوران‌نشين) از پوست‌اندازي تخم‌هاي فرهنگي و آميزش آنها با خاک تجربه‌هاي نيروهاي برون‌گرا در روح قومي به وجود مي‌آيند و نه از انبار کردن اين نطفه‌ها در عزلت و تکبر جهان‌ستيزِ روح قومي. و از آنجايي که تاريخ يک مجموعه‌ي متحرک است پس ثبات اجتماعي ارزشها نيز محصول طبيعيِ قابليت جهانشمول آنها است همانطور که استعداد تاريخ آفرينيِ يک قوم را بايد در قابليت آميزش پذيري‌اش با اقوام ديگر جست و جو کرد. زيرا اين مهاجرت‌هاي جغرافيايي (با جنگ يا بدون جنگ) و درپي‌اش مهاجرت‌هاي مدني هستند که باز توليدِ ارزشها را در گزينش‌هاي اجتماعي نوين در جهت پاسخ به نيازهاي مادي و معنوي جوامع ممکن مي‌سازند.
***
هنگامي که رابرت يي لي افسر کل نيروهاي جنوب (کنفدره‌ها) پس از چند نبرد بي‌نتيجه در آوريل 1865 و با در محاصره قرار گرفتن از دو سوي به وسيله‌ي نيروهاي شمال متوجه شد که جنگ را باخته است عاقبت پيشنهاد مذاکره از سوي ژنرال گرانت را پذيرفت و طي يک مذاکره‌ي کوتاه قرارداد تسليم را امضا کرد. روايت است که سربازان دلير و وفادار لي هنگام بازگشت او از مذاکره مضطربانه به سويش شتافتند و لي در پاسخ گفت: «شما آنچه را که بايدتان بود کرديد؛ به خانه‌هاتان باز گرديد و به همسر و بچه‌هاتان عشق ورزيد». درگيري ميان کنفدراليست‌ها (درونگرايان آمريکايي) و فدراليست‌ها (برون‌گرايان آمريکايي) ماوراي يک اختلاف فکري بر سر مسئله برده‌ها يک بن‌بست رواني ـ فرهنگي بود که بدون يک درگيري فيزيکي شکسته نمي‌شد. تضاد روحي ـ رواني ميان اصول يک کشاورزي برده‌کش و اصول سرمايه‌داري آزاد با بحث و مناظره در مجلس (کانگرس) به آشتي ملي نمي‌رسيد. جنگ و آن هم از نوع داخلي‌اش شرطِ يک جهش از روي اين بن‌بست بود. لينکلن شهامت و فضيلت اين اراده را داشت که هر چه سريع‌تر و زودتر اين نبرد را تاريخيت بدهد و موقعيت و مقامِ آمريکاييان را که نيمشان در خودگراييِ رواني به سر مي‌بردند، حتي به قيمت برادرکشي، به دروازه‌هاي جهانشمول مدرنيته برساند. اينکه ژنرال لي، اين فرمانده‌ي دلير و رهبر ايلي، متکبر و سنت‌گرا که از مرگ هراسي نداشت، ناگهان تصميمي ضد اصول اخلاقيِ اردوگاه خود گرفت فقط نمي‌تواند و نبايد با دلائل نظامي و جنگي توضيح داده شود. لي نه تنها به ضعف تکنيکي ـ نظامي اردوگاه خود آگاه گشته بود بلکه به حماقت پوچ و زندگي ستيزِ روح و روان سربازان خود که حاضر بودند، به هر قيمتي، کورکورانه براي حفظ برده‌داري بجنگند و جان‌فشاني بکنند پي برده بود.
ارسطو درهمان آغاز رساله‌ي "سياست" به جوهر روانشناختي معرفت انساني اشاره مي‌کند؛ او مي‌گويد:
 
...


مبلغ قابل پرداخت 26,500 تومان

توجه: پس از خرید فایل، لینک دانلود بصورت خودکار در اختیار شما قرار می گیرد و همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال می شود. درصورت وجود مشکل می توانید از بخش تماس با ما ی همین فروشگاه اطلاع رسانی نمایید.

Captcha
پشتیبانی خرید

برای مشاهده ضمانت خرید روی آن کلیک نمایید

  انتشار : ۱۱ تیر ۱۳۹۸               تعداد بازدید : 89

تمام حقوق مادی و معنوی این وب سایت متعلق به "" می باشد

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما